22

و امروز دومین روز تنهایی من است.

این اولین باری است که بعد از تاهل به مدت یه هفته تنها شدم. قبلا بیشتر از دو روز اتفاق نمی افتاد.

همسرمهربون دیروز صبح ساعت 5 رفت سفر. ولی اینبار انگار همه چیز فرق داره انگار بزرگ شدم، علی رغم اینکه منو همسر خیلی خیلی بهم وابسته هستیم و همسر یه حساسیت عجیبی داره و باید روزی چند بار از احوال من با خبر بشه و من هم همینطور البته نه به اون شدت ولی اینبار حس ترس و دلتنگی سراغم نیومد. 

دیشب ساعت 2:30 خوابیدم ، آدم ترسویی نیستم ولی گاهی وقتی تنهام انواع و اقسام افکار بد سراغم می یاد ولی خوشبختانه دیشب اینطور نبود. راستش برای خودم خوشحالم .

کلی برنامه دارم که امیدوارم بهشون برسم. فیلم دیدن، کتاب خوندن، قلاب بافی، ویترا، کاردستی، خدا بخواد زبان خوندن..... . امروز هوا خیلی خوبه و آفتابی ست فقط کمی باد سرد می یاد صبح ساعته 10:30 از خواب پاشدم و بعد از کارهای همیشگی رفتم بیرون، و از اونجایی که زیادی خوشم رفتم خرید یه کیف دستی بزرگ خریدم برای دانشگاه از مانگو که جنس خوبی داره و یک زنجیر بلند با آویز ماهی هم از همونجا خریدم که خیلی خوشگله. بعد رفتم یه شلوار پارچه ای نازک از اسپرینگ فیلد گرفتم که حراج این فصلش واقعا عالی بود چند روز پیش همسر هم برام از همونجا یه پیراهن بهاره گرفت. من بیشتر پیراهنامو از اینجا می گیرم طرحهاشو دوست دارم والبته کیفیت خوبی هم دارند. و بعد طبق معمول رفتم لوازم التحریری که دوست دارم و طبق معمول کلی چیز میز گرفتم. من حس می کنم اگه همه چیم مرتب و فایل بندی نباشه نمی تونم خوب درس بخونم. 

ولی همیشه بعد از خرید این حس بهم دست میده که تو با اینهمه لباس می خوای چیکار کنی نمی دونم با این حس دو گانه چیکار کنم.

ولی خوب لذتی در خرید هست که در نخریدن نیست.(یه جمله  از مرجان خانم).

به هر حال الان ظهر و من گرسنه ام البته یخچال در حد سیر کردن یه خونواده 15 نفری برای یک ماه توسط همسر پر شده و تاکید که حتما همشو بخور تا من می یام.

ولی من این چند روزه به رژیم فکر می کنم که شکمم رو آب کنم سایزم شده 42 و این عمق فاجعه است البته فقط مشکلم با اندک چربی شکمم هستا از دیروز شروع کردم به ورزش شکم.

دیروز آهنگ سرچ می کردم برای رقص آهنگ ناهمربون فتانه رو پیدا کردم یادمه مدرسه نمی رفتم که با این آهنگ می رقصیدم و البته با میکروفون همراهی هم می کردم.

 به امید یه روز خوب.

    

نظرات 1 + ارسال نظر
مسافر یادگیرنده چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ق.ظ

اتفاقا مرجان جون منهم هروقت همسرم سفر میره نمیدونم چرا شب ها خیلی دیر خوابم میبره. میفهمم چون منهم ترسو نیستم. اما وقتی تنهام خوابم نمیبره :) درعوض این دوری ها باعث میشه آدم ها بیشتر از وجود هم لذت ببرن.

آره همینطوره ، ولی دوست دارم زود این روزها تموم شه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد